ازعشق میگم

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد


چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو
که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت
دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها
قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت

درد من در سینه ام هر لحظه غوغا می کند
رازهای خفته را بر من هویدا می کند
درد را تا انتهای سینه می باید فشرد
استخوانی هست آنجا ،عقده را وا می کند
من نمی خواهم که باشم همنشین دردها
درد می گردد مرا هر لحظه پیدا می کند
چون سراغ از او نمی گیرم به من سر می زند
او مرا شرمنده ی این مهر زیبا می کند
باید از او من وفاداری بیاموزم که خوش
با دلم می سازد و با من مدارا می کند
لرز می افتد به جانم از تب یاران سرد
گرمی این درد ،لرزم را مداوا می کند
خسته ام از ادعای یاوران نیمه راه
درد هم دارد خودش را در دلم جا می کند

لحظه ای بر من نگر عشقت چه غوغا کرده است
برق چشمانت دگر افزون به غم ها کرده است
چهره ای فرسوده٬قلبی پر ز خونی باشدم
آن سیه مویت مرا این گونه رسوا کرده است
شب همه خوابند و دا‌ئم خون ز چشمانم روان
یوسفم گم گشته و بویش چه با ما کرده است!
آتش عشقت جلا دادست به جامم ای سحر
کان (که آن) دل تاریک و از آهن٬طلاها کرده است
ای همه شرمم که از خال و بر و رویت بگم
لیکن ابرویت مرا غافل ز دنیا کرده است
روز و شبها تا سحرگاهان چنین کابوس من
کو(که او) مرا دیوانه دیدست و ز سر وا کرده است
سیرت زیبای تو شمعی فروزان مانَدَم
سیرت تاریک من شمعی تمنا کرده است
نا امیدان جمله بی بختان عالم ای وحید
نا امیدی را رها بنگر چه با ما کرده است؟!

لبریز ترین کاسه ی دردیم در این شهر
جا مانده ترین بوته ی زردیم در این شهر
ما را گذر از کوچه ی خورشید محال است
محروم ترین سایه ی سردیم در این شهر
چون شبنمی از دلهره سرشا ر نشستیم
از گوشه ی هر حوصله طردیم در این شهر

تنها برای قلب پر مهر تو می نویسم
می خواهم این بار با کلماتی مملو از
عشق و احساس
فارغ از تمام دلتنگیها و تنهاییها
برای تو بنویسم
می خواهم برایت بگویم
بگویم که هستم
که همسفر جاده ی بی انتهای عشق تو خواهم بود

میروم یکبار صدایش میکنم
عرض حال دل برایش میکنم
گر بگویم راز قلبم رابه او
ازهمه مردم جدایش میکنم
اواگر خواهد به صدق دل مرا
جان خود رامن فدایش میکنم
یابه زاری یابه گریه یابه جنگ
با محبت من رضایش میکنم
گرچه از عشقش به لب جانم رسید
تا دم مرگم دعایش میکنم

قلب من با هر تپش با هر صدا با هر سکوت
غرق در خون یک نفس دارد دعایت می کند
روز و شب، پاییز،تابستان ،زمستان در بهار
بی تعارف این دلم خیلی هوایت می کند

در دلم افتاده بو د آخر که رسوا می شوم
در هراس واژه ها مهمان رویا می شوم
در دلم افتاده از حرص نگاه خسته ات
جام غم می نوشم و از خانه بیرون می شوم
در دلم افتاده بغضم بی تمنای سکوت
اشک می نوشد ومن از گریه رسوا می شوم
در دلم افتاده امشب دست من.... دامان تو
وز تب شب های غم گویا شکیبا می شوم
در دلم افتاده این دیوانگی درهجر تو
از خودم بیرون شوم ، و ز دل که بیرون می شوم

سخت دل تنگم برو اینجا سر افشانی نکن
چشم گریانم ببین و سینه طــوفانی نکن
خانه و کاشانه ام ویران شده از کین تو
دیده خون بارد برو دیگر گران جانی نکن
من شکستم تا که بستم دیده براین غیرتم
چین صورت را نــگر بوسه به پیشانی نکن
عاقبت پیمانه ی مارا شکستی بی دلیل
گفته ام با تو برو دیگر پشیمانی نکن
گر شکستی من چه گویم از فراق بودنت
جان و دل را باختم تو جان میفشانی نکن
هجر روی تو مرا دیوانه کرده ای صنم
باز من با تو بگویم کار پنهانی نکن
تا فرو ماندم به کار خویش در بی همدمی
رفتنت دیدم تو خوش باش و پشیمانی نکن
در نگاهت من شدم خاری و گشتم زهر زهر
ای همه بی عاطفه گفتم که نادانی نکن
دیده بستم تا نبـینم خنـده های مست تو
من که رفتم بوسه در این کنج پنهانی نکن



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد