دلنشین ترین اشعار عاشقانه

heart   animationheart   animationheart   animation
دیدی که سخــــت نیســـــت
      تنها بدون مــــــــــن ؟!!
      دیدی صبح می شود
شب ها بدون مـــــــــن !!
      این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
      فرقی نمی کند
      با مــــــن …بدون مــــــن…
      دیــــــروز گر چه ســـــــخت
      امروزم هم گذشت …!!!
      طوری نمی شود
      فردا بدون مــــــن !!!…



heart   animationheart   animationheart   animation
همین که باشی و من هم دچار چشم تو زیباست
       که عشق حاصل ضرب دو روح تشنه و تنهاست
       مگر نه اینکه برایت نفس نفس غزلم من
       مگر نه اینکه برایم نگاه گرم تو رویاست
       تو آن همیشه ترینی میان خاطره هایم
       زلال و   ناب و صمیمی چنانکه آبی دریاست
       بمان و حادثه ای باش میان این همه تکرار
       جواب هر چه سوال و دلیل هر چه تمناست
       دوباره سرخی سیبی و دستی تشنه ی چید ن
       دوباره قصه ی آدم و بیگناهی حواست
       تمام مسئله این است ، تو باش و این دل عاشق
       که عشق حاصل ضرب دو روح تشنه و تنهاست!


heart   animationheart   animationheart   animation

ای رفته به قهر , وعده های تو چه شد ؟
       مهر تو کجا رفت و وفای تو چه شد ؟
       این تیرگی آخر ز کجا روی آورد ؟
       ای آیینه رخسار صفای تو چه شد ؟



heart   animationheart   animationheart   animation



 عزیزم ! رفتی از پیشم غمی را همدمم کردی
        به اشک دیده همرنگ شفق این دامنم کردی
        نگو از خاطرم رفتی و یا از دیده افتادی
        تو دادی لذت غم را اگر چه برهمم کردی
        ز آغوش چمن گل را بگیرند او چه خواهد کرد
        که با غم این دل زارم اسیر ماتمم کردی
        ز بلبل از غم هجران و از دوری بپرسیدم
        بگفتا حرف خود بس کن ، دوباره در غمم کردی
        بسوزد خانه دل بی تو در این آتش هجران
        تو رفتی درد جان سوز مرا بی مرهمم کردی
        تو رفتی من بماندم با سپاهی از غم عشقم
        سیاهین زلف خود را در سپاهم پرچمم کردی
        وفاداری بکن «مجدا» اگرچه سخت دلگیری
        طریق عشقبازی کن که همچون رستمم کردی

heart   animationheart   animationheart   animation




تا ریشه در آب است، امید ثمری هست
        آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
        در دامنش آویز که با وی خبری است .


تورا به خاطر باغ تنت نمی‌خواهم
من از تو هیچ بجز بودنت نمی خواهم
اگرچه غرق گناهم ولی به تو سوگند
که گرد شائبه بردامنت نمی‌خواهم
تمامی تن من در تلاطم است اما
اسیروسوسه‌های منت نمی‌خواهم
...
سکوت اگرچه به قولی پر از نگفتن هاست
بگو! بگو که بجزگفتنت نمی خواهم




دل کیست که گویم از برای غم توست/ یا ان که حریم تن،سرای غم توست
لطفی ست که می کند غمت با دل من/ ورنه دل تنگ من چه جای غم توست


ﮔﻔﺘﻢ ﻏﻢ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻔﺘﺎ ﻏﻤﺖ ﺳﺮ ﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ﺷﻮ ﮔﻔﺘﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﺯ ﻣﻬﺮﻭﺭﺯﺍﻥ ﺭﺳﻢ ﻭﻓﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ
ﮔﻔﺘﺎ ﺯ ﺧﻮﺑﺮﻭﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺑﺒﻨﺪﻡ
ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺯﻟﻔﺖ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻋﺎﻟﻤﻢ ﮐﺮﺩ
ﮔﻔﺘﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻫﻢ ﺍﻭﺕ ﺭﻫﺒﺮ ﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺷﺎ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﮐﺰ ﺑﺎﺩ ﺻﺒﺢ ﺧﯿﺰﺩ
ﮔﻔﺘﺎ ﺧﻨﮏ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﮐﺰ ﮐﻮﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﺵ ﻟﻌﻠﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺸﺖ
ﮔﻔﺘﺎ ﺗﻮ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﮐﻮ ﺑﻨﺪﻩ ﭘﺮﻭﺭ ﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻝ ﺭﺣﯿﻤﺖ ﮐﯽ ﻋﺰﻡ ﺻﻠﺢ ﺩﺍﺭﺩ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﻮﯼ ﺑﺎ ﮐﺲ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺩﺭﺁﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺸﺮﺕ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺳﺮ ﺁﻣﺪ
ﮔﻔﺘﺎ ﺧﻤﻮﺵ ﺣﺎﻓﻆ ﮐﺎﯾﻦ ﻏﺼﻪ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺁﯾﺪ



ﺳﺨﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺳﺨﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ .....
ﻋﺸﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻋﻈﻤﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﺭﺍ ...
ﺍﺯ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ،
ﺍﺯ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺑﯿﻬﻮﺩﮔﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻬﻮﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ ...


روزگاری شد که اینگونه عذابم می دهــی
می زنی آتش به جان و اضطرابم می دهی
می دهی اینگونه ماتم جان بی مــــقدار من
بر سر بالین من سودای خوابم می دهــــی
ساقی دل چون تویی پر کن سحر پیمانه را
کاین می خونفام در جام شرابم می دهــــی
نگسلد زنجیر عشقم از خم گیــــــــسوی تو
گر چه صد گونه زغمها پیچ وتابم می دهی
روبریدی از من و گــــــر رو کنی بار دگر
صد خبر از دولت این آفتابـــــــــم می دهی
می روی دامن کشان ازکوی این دیوانه ات
در جواب گریه ام تصویر قابــــــم می دهی
رفتی ای امّید جان و فکرت بیـــــــــمار من
سوزشی بر جان و از این دیده آبم می دهی



نـه فـقـط از تـو اگـر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جـان من و پیراهن من فرقی نیـست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکـنـم می میرم
بـرق چـشمـان تـو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم
بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـن دور شوی از بـدنـم می میرم



دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه !

دیریست گالیا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است ...........



کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

بالای خود در آئینه چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را


تا جـــــــــــــهان باقی ست و جـــــــــــان باقی ست

بی تــــــــــــو در گوشه ی تنهایی......

بزم دل باقی وغم ساقی ست..........



ای سینه، امشب از غمش فریاد کـن فریـاد کـن
وی دیــده، انــدر ماتـمـش بیــداد کن بیــداد کـن
ای پنجـه، بر در سینـه را، دل را از او بیـرون بکش
ایـن صیــد در خـون غـرقــه را آزاد کــن آزاد کــن
ای عشـق، غمـگیـن خاطـرم، در دل بیفکـن آذرم
ویـــرانــه‌ام را از کــــرم آبــــاد کـــن آبــــاد کـــن
آزرده‌ام خــواهــی چــرا، آخــر شــبــی از در درآ
این عاشـق دلخسته را دلشاد کن دلشاد کن



در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم ،

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد ،

- که مرا

زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شورِ عشق و مستی

و تو چون مصرعِ شعری زیبا ،

سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی .



از رنجی خسته ام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشسته ام که ازآنِ من نیست
با نامی زیسته ام که ازآنِ من نیست
از دردی گریسته ام که ازآنِ من نیست
از لذّتی جان گرفته ام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان می سپارم که ازآنِ من نیست.



با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه ی عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیارتو



ز درد عشق تو با کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد ؟ شکایتی که نکردم
چه شد که پای دلم را ز دام خویش رهاندی
از آن اسیر بلاکش حمایتی که نکردم



کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم

شعر تنهائی من قافیه انگار نداشت
دل بیچاره من همدم و غمخوار نداشت

من همان خسته ترین آدم دنیا بودم
حیف این خسته که یک محرم اسرار نداشت



نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست


ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
ایا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس ایا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟



همنیشین گل شدم دیدم که خارم سال ها

تازه فهمیدم که غمخواری ندارم سال ها
می روم چون ابر سرگردان به روی کوه و دشت
می روم تنها شوم شاید ببارم سال ها
کو زمین بایری تا مرهم دردم شود
من که از داغ دل خود، سوگوارم سال ها
بعد از این حتی اگر کوه یخی پیدا کنم
سر به روی شانه هایش می گذارم سال ها
خسته ام ، این مرگ تدریجی امانم را برید
می شمارم روزهای آخرم را سال ها


هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل
که مفت بخشیدم!

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش کرد!


تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غم‌گسار باید و نیست
اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویش‌تنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبح‌دم نفسم بی‌غبار باید و نیست


وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود

دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود

تکلیف پای عابرمان چیست آیه ایی
از آسمان فاصله نازل نمی شود

خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟

می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود

تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
و گرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


انـدوه تــو شــد وارد کــاشــانـه ام امــشــب
مـهمـان عـزیز آمـده در خـانـه ام امـشـب
صد شکر خدا را که نشسته ست به شادی
گـنـج غـمـت انـدر دل ویـرانـه ام امـشــب
مــن از نــگــه شـــمــع رخـــت دیــده نــورزم
تــا پــاک نـسـوزد پــر پــروانـه ام امـشـب
بـگشـا لب افـسـونگرت ای شـوخ پریـچهر
تـا شـیخ بـداند ز چـه افسـانه ام امشـب
تــرسـم کـه سـر کـوی تـو را سـیـل بــگـیـرد
ای بـی خـبـر از گریه مسـتـانه ام امشب
یک جـرعـه تـو مـسـت کـنـد هر دو جـهـان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب

مــــن نمــــی دانم چــــرا ناآشـــــنایی می کـنی؟
پیــــش مــن هستــــی ولی فکر جــــدایی می کنی؟
گریــــــه می کردی ولی از دور می دیــــدم عجب
گریـــــــه از جانت ولی در بی صـــــدایی می کنی
معنــــــی عـــــشق آمد و در این نبودنــها شکست
هر چه گفتم صحبت از این بی وفــــــــایی می کنی
بند خواهش هســـــــتی و با شــــوق یک تنــها شدن
ایـــن قـــفس بشکســــتی و فــــکر رهایــی می کنی
صد کتاب و صد غزل می خوانی و صد شعر خوش
کودک ایـــن دل در این شیــــــوه هوایـــی می کنی
می روی تا با تو هســـتم ، می نشیــنم بی تو هــم
در شگــــفتم صحــــبت از این بی وفـــایی می کنی
گـــفتم ای امیّـد پر کن از غــــم این پیمانـه را
تا نبینـــم عشـــق از هر کس گـــدایی می کــــنی


بـه لـب رسیده عزیـزم دوبـاره جـان بی تو
کـشیـده آتــش آهـم بـه آسـمـان بی تو
کبــوتر دل مـن پـر شکــسته و غمگـیـن
گـرفتـه در قـفس خویـش آشیـان بی تو
کجـاست تـاب وتحمل؟ کجاست صبروشکیب
رسیــده خنجـر غــربت به استخـوان بی تو
گـرفته بـغض گــلو را چـرا نمی پـرسی ؟
چگــونه می گــذرد روزگـارمـان بی تو ؟
نه همدمی کـه بگــویم برایـش از غـم دل
نه جـای شعر و غـزل مــانده مهربان بی تو
بــیا بـبیـن کــه گــرفته تــمام حجم مـرا
هجـوم وحـشی غمـهای بی کــران بی تو
دلـم گـرفته و حـتـی نـدارد ایـن دریــا
بـرای مـن هـیجـانی م.... جـان بی تو


ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ، ﮐﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺑﺎﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ، ﭘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﻧﻪ ﺭﺍﻩ ِ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ، ﻧﻪ ﺭﺍﻩ ِ ﭘﺲ
" ﭘﻞ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ" ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ!
ﻫﻢ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ِ ﻣﺮﺍ ﺧﺸﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻫﻢ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ...
ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺧﺒﺮﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﭘﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯼ ﺳﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﻮ ...
ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺣﺮﻑ ﻣﻔﺖ، ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﺯﯾﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﻫﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻋﺸﻘﻨﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ . ﻭﻟﯽ ﺑﻪ
ﻫﺮ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﻧﻤﺘﻮﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪ . ﻫﺮﮐﺴﺮﺍ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
 ﻭﻟﯽﻋﺎﺷﻖ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ ﺷﺪ


عمرت به سر آمد و زمان نیست بسی
در ورطـة غفلتـی، نــدانــی چـه کسی
اکنون که نفس هست غنیمت بشمار
شـایـد کـــه دگــــر بـــرون نیـاید نفسی


زیباست وقتی قلبی داری که صاحبش خودت هستی

اما زیباتر آن است که دوستی داری که قلبش تو هستی

ز تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم وگذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان ودگران،وای بحال دگران

بـه لـب رسیده عزیـزم دوبـاره جـان بی تو
کـشیـده آتــش آهـم بـه آسـمـان بی تو
کبــوتر دل مـن پـر شکــسته و غمگـیـن
گـرفتـه در قـفس خویـش آشیـان بی تو
کجـاست تـاب وتحمل؟ کجاست صبروشکیب
رسیــده خنجـر غــربت به استخـوان بی تو
گـرفته بـغض گــلو را چـرا نمی پـرسی ؟
چگــونه می گــذرد روزگـارمـان بی تو ؟
نه همدمی کـه بگــویم برایـش از غـم دل
نه جـای شعر و غـزل مــانده مهربان بی تو
بــیا بـبیـن کــه گــرفته تــمام حجم مـرا
هجـوم وحـشی غمـهای بی کــران بی تو
دلـم گـرفته و حـتـی نـدارد ایـن دریــا
بـرای مـن هـیجـانی م.... جـان بی تو


ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ، ﮐﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺑﺎﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ، ﭘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﻧﻪ ﺭﺍﻩ ِ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ، ﻧﻪ ﺭﺍﻩ ِ ﭘﺲ
" ﭘﻞ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ" ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ!
ﻫﻢ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ِ ﻣﺮﺍ ﺧﺸﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻫﻢ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ...
ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺧﺒﺮﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﭘﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯼ ﺳﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﻮ ...
ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺣﺮﻑ ﻣﻔﺖ، ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﺯﯾﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﻫﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻋﺸﻘﻨﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ . ﻭﻟﯽ ﺑﻪ
ﻫﺮ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﻧﻤﺘﻮﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪ . ﻫﺮﮐﺴﺮﺍ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
 ﻭﻟﯽﻋﺎﺷﻖ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ ﺷﺪ


عمرت به سر آمد و زمان نیست بسی
در ورطـة غفلتـی، نــدانــی چـه کسی
اکنون که نفس هست غنیمت بشمار
شـایـد کـــه دگــــر بـــرون نیـاید نفسی


زیباست وقتی قلبی داری که صاحبش خودت هستی

اما زیباتر آن است که دوستی داری که قلبش تو هستی

ز تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم وگذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان ودگران،وای بحال دگران

تابکی من شکوه یی از رنج و آزارت کنم
دوست میداری مرا یا ترک دیدارت کنم
دیده های اشکبارم انتظارت می کشد
تا تماشای دوچشمی مست زیبایت کنم
تو به خابی ناز باشی من نشسته در برت
نیمه شب آهسته گگ با بوسه بیدارت کنم
نیست دیگر طاقتم چون سینه ام آتش گرفت
یا سرم بر سنگ زنم یا که انکارت کنم
باتبسم گفتمش ای عشق من ؟ او گفت به من
هادی) از کویم برو ، ورنه سنگسارت کنم

مــــــرغ دل من در خم زلف تـــو به دام است
آواره ی کــــوی تـــــو و سرگشته مدام است
هرگـــــــز نکنم روی تــــــو نسبت به گلستان
ای ماه زمین بــــا تو چنین نسبت حرام است
زان روز که آدم ز دَم هــــــــــو شده پیـــــــدا
عکس رخ معشوقه ی ما بر سر جـــــام است
تنهـــــا نه منم کشته ی تـــــــو، خلق جهان را
مـردن به رهت روز و شب آیین و مــــرام است
جای تو زمین نیست نهانخانه ی عرش است
زین روی تــــو را حـــور و ملایک به سلام است
ای ماه تــــــو هم رخ منما بــــــــر فلک امشب
زیــــــــــرا که رخ دلبـر من مــــــاه تمـام است
ای مفتی مجلس ز دو چشمم خبــــــری گیــــر
گوید به تـــــــو دردانه ی مـا در چه مقام است
(بی کس) اگــــــر از لعل لبش بـــــوسه ستاند
تــــا روز قیـــــامت همـه ایـــام به کـــام است


گنه کاری و من غرق گناهت دوست میدارم
سیه قلبی و من قلب سیاهت دوست میدارم
اگرچه خوب میدانم که چشمان تو هرجاییست
ولی با این همه طرز نگاهت دوست میدارم
تباهی دلم هنگام لبخند تو حادث شد
دلم را از دمی که شد تباهت دوست میدارم
شبی عهدی ببستی و چو آمد صبح بشکستی
تو را پیوسته از آن صبحگاهت دوست میدارم
نتابد ماه بر یک تن که نورش جمله عالم راست
سخاوتهای آن روی چو ماهت دوست میدارم
ز مهر تو چه خلوتها که گرم است از محبتها
حریم خلوت بیگانه خواهت دوست میدار م

او نمی داند که من تنهای تنهایم هنوز
در میان عاشقان رسوای رسوایم هنوز
نامه هایش یک به یک می خوانم و دیوانه وار
غرق در اندیشه افسانه وَ رویایم هنوز
نیست اندر پیش چشمم جز رخ زیبای او
گرچه خونین شد دو دیده لیک بینایم هنوز
پیر گشتم از جفا وز بی وفایی های او
من به ظاهر شاد هستم یا که برنایم هنوز
گفت زین پس نامه هایم موج سویت آورد
روی ساحل منتظر بر موج دریایم هنوز
دوستان گویند عقلی نیست دیگر در سرت
من ولی هر دم به عشق خویش دانایم هنوز
روز آخر گفت تو (( افتاده )) ای از چشم من
از سر خوش باوری من باز شیدایم هنوز


دیرگاهیست که من منتظر زنگ توام
خوب می دانی عزیزم که چه دلتنگ توام
همه ی آنچه که بایست فراهم شده است
بزم عشقم شده آماده فقط لنگ توام
چند روزیست که بی وقفه حواسم پرت است
چند سالیست که بی خود زخودم منگ توام
حرف من چیست؟ همان حرف دل آینه ها:
تو به هر رنگ که باشی بنده همرنگ توام
"من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید"
قفسی بهتر از این چیست؟ که در چنگ توام
روزگاری همه ی فخر تو من بودم و بس
چه شده؟ هان؟ کنون من سبب ننگ توام

هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم
همچو نقاشان ز هر نقشی نگاری ساختم
عشق را بردم میان مردمان و ز اشک شان
در مسیر کهکشان ها جویباری ساختم


لحظه های بی تو بودن گر چه با یاد تو بود
سهم من از با تو بودن گریه و داد تو بود
غیر دل لایق ندانستم بریزم پای تو
اشک چشمانم گرفته در نبودت جای تو
قصه پایان عشق ما به هر جا سر زده
چون کبوتر بر خیال لحظه هایم پر زده
می روم دیگر زمن نامی نبر تا زنده ام
گر بگیری رد پایم بعد از این شرمنده ام
می روم با خاطرات مرده ام خلوت کنم
شاید از درد تو بر دیوانگی عادت کنم
میروم اما بدان این قلب من حیران توست
تا ابد ای نازنین چشمان من گریان توست


باز امشب مه ی من واله و شیدای تو ام
سر و پا چشم شده غرق تما شای تو ام
ساقیا باده بده رنج خمارم بشکن
که ز روز اذلم تشنه ی صهبا ی تو ام
نیست پروای سخن چینی اغیا ر مرا
مست و میخاره وسرگشته و رسوای تو ام
عمر بگذشت و نشد فرصت دیدار مرا
در دم مرگ هنوز هم به تمنا ی تو ام


بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است
یـعـنـی اگـر نـبـاشـی کــار دلــم تـمــام اسـت
بــا رفـتـن تـــو از دل، سـر بــاز مـی کـنــد بــاز
آن زخـم کهنـه ای کـه در حــال الـتـیـام اسـت


تا تــوانم بوسه گیرم از لــــب و دندان تــــو
آن چــنانی بوسه گیرم تا شوم قربان تــــو
عشق من جانم تویی موجود زیبای خـــدا
تا نفس در سینه دارم میشوم مهمان تـــو

یاد آنروز که از عشق هزاران گله بود
هر زمان در دلک غمزدهام زلزله بود
چقدر کوچه به کوچه، همه جا سرگردان
آنزمانها چقدر جان مرا حوصله بود
چه هوایی، چه درختان چناری، چه گلی!
مگر افسوس میان من و تو فاصله بود
گر چه پایانش دیوانه شدن نیست، ولی
دیدن چشم تو آغاز همین مرحله بود
چشمت،آسودهگی گمشدة معتادان
در نظر کردن دیوانۀ خود دو دله بود
بی غمی هم غم بسیار بزرگی بوده
خوب بود آنکه دلم خانۀ صد مشغله بود


گفتی ستاره ماندنیست، دیدی ستاره هم شکست!؟
عهدی میان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست!!
این خوابِ سبز از ابتدا ، یک اشتباه ساده بود
یک اشتباه ساده که ، آخر مرا در هم شکست
گفتی :« تو را تقصیر نیست ، نتوانمت در دل نشاند»
این آخرین حرف تو بود ، حرفی که بنیانم گسست
آری! بلور عاطفه ، با سنگِ بی مهری شکست
این دل شکسته بود ، باز ، یکبار دیگر هم شکست

بامن ای خوب تر از خوب چه ها کردی تو؟
تلخ خندیدی و آن گاه رها کردی تو
نازم ان عهد عزیزی که شکستی رفتی
نازم ان عهد تو رو خوب وفا کردی تو؟
خواستی بی تو بمانم بنویسم از تو
آتشی در دلم ای دوست بپا کردی تو
سهم من از تو فقط آه شده می فهمی؟
چه بگویم که چنین جور و جفا کردی تو
نیستی جای تو خالیست کمی درکم کن
با من ای خوب تر از خوب چه ها کردی تو؟

همیشه دوستت دارم چنان که باغ باران را
چنان که برکه ها ماهی و نرگس زمستان را
سلام ای عشق ای همزاد دیرین شقایق ها
سلام ای باده مستانه افسون کن می جان را
تو را حس می کنم در امتداد اوج تنهایی
مرا آتش بزن آن سان که مجنون در نیستان را

بی تو تنها مانده ام من بر دلم رحمی بکن
شانه ام سنگین شد از غم درد دوری چاره کن
روزو شب در فکر دیدار تو من پژمردم
با نگاهی صد بهاران را به قلبم هدیه کن
حسرت دیدار چشمت سوز آه این دل است
تا که آه از من بگیری سوی من رخ جلوه کن
آب شد از دوریت شمع وجودم بی وفا
وعده ها دادی تو صدها یک ز صد را ساز کن
میروند ثانیه ها پی در پی هم ای خدا
تا به کی تنها دلم میماند اشکم پاک کن

شبهای هجران تا سحر من آه و زاری کرده ام
در بیت هایِ این غزل ، من بی قراری کرده ام
شرحِ غمِ رویِ تورا بر دیگران نتوان نوشت
متن شکایت از تو را تقدیم یاری کرده ام
شد سهم من از عشق تو بیماری وافسردگی
در اشتیاقت رودِ خون از چشم جاری کرده ام
با اشکِ چشمانم ببین در این کویرِ بی کسی
از شوق دیدار رُخت دل را بهاری کرده ام
لبریز شد صبرم زغم ،ایمان من فرسوده شد
دانی که من تقوایِ خود نذرِ نگاری کرده ام
گفتم شکایت کرده ام منصور خواهم شد ولی
د رراه عشقت عاقبت من سربداری کرده ام
قبلاً پیام عاشقی سویت روان کردم ولی
با روح وبا "احساس "خود اکنون چه کاری کرده ام

شرط می بندم که می خواهی مرا از قلب و جان
با نگاهت صد هزاران بار می گویی بمان
شرط می بندم که می خواهی بگویی عاشقم
یار... گر با من شوی همراه از غم فارغم
شرط می بندم که چشمانت به دنبال منست
تو بزرگی و عزیزم این ز اقبال منست
شرط می بندم که از احساس غمگین فراق
گریه کردی و گرفتی از خدا من را سراغ
شرط می بندم که با امید و شوق وصل عشق
دوره کردی با وجودت شعرهای نسل عشق
شرط می بندم که شاه شعرهایت من شدم
پس بخوان تو شعرهایت را فقط پیش خودم
شرط می بندم که شک داری که من می خواهمت
شک نکن ماهم بیا من واقعا می خواهمت!!

در اشتیاقت روزو شب مرغ دلم پر می کشد
در ذهن احساسم کسی تصویر باور می کشد
گفتم ببندم پای دل یک شب به محراب دعا
دیدم زسوز عاشقی اتش به منبر می کشد
ای ایه ی تطهیر من تکبیر من تکثیر من
من بی تو میمیرم بیا هر لحظه خنجر میکشد
صبحی شکفته در شبی جایی که رستن میطپد
در این طپیدنها دلم گلبوته از زر میکشد
من در زلال بودنت احساس یک تب می کنم
هرجاتو هستی بیصدا دیوانه دل سر میکشد
در هر نفس تکبیر تو دارد صلایی در فلق
قانون دین مردگان کیفر ز کیفر میکشد
در سینه از ایینه ها دارد (طلا)طیفی نهان
در انعکاسش روشنی نقشی به دفتر میکشد

دیدم که لشکر میکشد آن زلف رنگ آمیز تـــــو
هان اشک جاری میکند آن چشم شور انگیز تو
درچین زلفت مانده است آن جان شیرینم زلب
بگذار لرزانش کند آن خال آرمان خیز تــــــو
جام صبوحت بشکند آن رزم اسکـــندرصفت
بگذار رسوایش کند آن جام سر لـــبریز تــــو
صید کمند ابرویت آن کوی عاشق بشکــــــند
بگذار ویرانش کند آن لشکر خون ریز تـــــو
چین بلند گیسوان آن لشکران بی شـــــــــمار
بگذار غوغایش کند آن حسن جان انگیز تـو
آن غنچه سیمین یمن آن میم جوشن در صدف
بگذار پریشانش کند آن برق آتش خیز تـــــــو
در درو گردون چون قمر،آن ماه هنگام سحر
بگذار افشانش کند آن شب سحر برخیز تـــو
عارف چه میگویی زآن ،آن سوسن سیمسن عذار
بگذار خندانش کند آن سرو نازانگــــیز تـــو

بر های های غریبانه ام امـشب نـظاره کـن
رحمی به آسمــان غمزده ی بی ستـاره کن
حــــالا کـه شــــکل معــمـا شــــدم بیـــــــــا
این تــــکه های پـــازل من را شمـــاره کن
حـــالی برای شـــعر- سرودن نمــانده است
تو واژه های بـــاکـــره ام را تــــرانه کـــن
امشــــب بیا و در آغــــوش مــن بـــخـواب
دلشـــوره هـــای مــزمــن من را بهـانه کن
این خـــانه بی حضـور تو شکل جهنم است
لیــــلا! بیـــا و بــهشــتــش دوبـــاره کـــن
ســـرما و خـواب های زمستا نی ام گذشت
بر شـــاخـه هـــای زنــدگی من جــوانه کن

دارم شروع میشوم از چشمهای تو
جریان گر فته است تنم زیر پای تو
انگار در زمین و زمان ثبت میشود
پیو ند دستهای من و دسنهای تو
چیزی نما نده است که با هم یکی شویم
چیزی نما نده است بمیر م برای تو
من شا عرم ولی نه به اندازه ی تو و-
مو سیقی بدون کلام صدای تو
من شا عرم ولی به خدا کم می آورم -
در پیشگا ه عر صه ی بی انتها ی تو
!ای عشق ! ای سپید ترین حجله ی جهان
آغشته اند خون مرا با حنای تو
ای سر ز مین ما د ری رود خا نه ها
ای هر چه هست ، پهنه ی جغرا فیا ی تو !
این روز ها عزیز ترین دوستان من -
...بو برده اند حال مرا از هوای تو

می‌کند سلسله زلف تو دیوانه مرا
می‌کشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشه ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطره اشک از آن ست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر می‌دهد این واعظ و می‌پندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آن ست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

امشب کنار پنجره ، تنها نشسته ام
تنها تر از همیشه در اینجا نشسته ام
دور از منی و یاد عزیز تو با من است
دور از تو با خیال تو تنها نشسته ام
با یاد حرف های تو در من ترانه ای است
با ساز این ترانه به نجوا نشسته ام
باغ است و تازیانه توفان و مرگ برگ
با دسته بسته من به تماشا نشسته ام
تاریکی و تباهی ، بیداد می کند!
چون مرغ حق در این شب یلدا نشسته ام
ماه و ستارگان را ، دستی ربود و برد
من سوگوار این همه یغما نشسته ام
ای شب ! مپای دیر ، رها کن مرا که من
بیدارم و به خاطر فردا نشسته ام

شـــب ها کنـارپنجـره تنـها نشستــه ام
یارم نمی رسد بـه خـدا دل شکستـه ام!
شبها هــزارمرتبـه شکری کنـم که مـن
دل را بـه روی ذکرخــدا شب نبسته ام!
هــردم کنـــار پنجـــره گـویـم بیا،بیا!
امشب غبارحنجـــره ها را نشسته ام!
امشب بیا، زغــم به شما دل گشوده ام
زودتربیا ، گــرتو بیایی ! نه خسته ام!
گـُل بستـه ام بــه راه فــراقت نگارمـن!
ازهرگلی که خواسته دلم؛دسته دسته ام
عارف چرا،بـه آل عبا ؛ سـرنمی زنــی؟!
گویـی که مــن براه خــدا دل شکسته ام!

مـن کـه عمری اســت بـه شــمع رُخ تـو دمسازم
همچــو پـروانــه‌ی عاشــق بــه تــو مـــی‌پردازم
گفتــه بــودی کـه بسـوزی بـه غمــت جــان مرا
هیـچ غـم نیسـت بســوزان بــه غمـت مــی‌سازم
هـمــه در عــالــم هستــی بــه کسـی مـــی‌نازند
مـــن بـــه آن نـازِ نــگاه تـــو فقـط مــی‌نـازم
شـاه عشقـــی و سـر و دسـت و تن و پا به فدات
کــم اگر هســت بــگو تـــا بــه رهت جان بازم
آسـمـــان دل مــــن نـــور فشــانسـت امشــب
بـا مَــهِ چــارده ات تـــا بــه سـحـــر هـمـرازم
امـشـــب از شــوق تـــو مــن بلبل مست غزلم
شـــور عـشــقِ تــو چنیــن کــرد پـر از آوازم
از ازل شبنــم مِـهــرت بــه گِلــم نقــش ببست
جلــوه‌ای داد بـــه ایــن گِل کـه چـنیـن طَـنّازم
کفـتـــر بـــام امـیـــد حـــرم عـشـــق تـــوام
هـــر شــب و روز بــه امـیــد تــو در پـروازم
ای وجودی که وجودم به وجود تو خوش است
ســر بــه درگاه تــو سایـــم کــه تویـی آغازم

بــاز دیشـب روی مــاهت دیــده حیرانت شدم
صـد دل عاشـق گشـته جـانا و پـریشـانت شدم
کاش پایم میشکست،دیشب نمی رفتم به عیش
آمـــدم در خـــانـه ی دل بـــاز مهمــانت شدم


خواهم غزل بسرایم ولی شاعرانه تــــــر
دروصف چشم سیاهت کمی عاشقانه تر
هردم بایادچشــم تــوبیـــدارمـــی شــــوم
حیــف است نخـــوانم غزلی عارفانــه تر
شـــایدبدزدمــت شبـــی ازســــرای تــــو
ازدزدنیمــــه شبـــی بـــــازدزدانـــه تـــر
درکوچـه سارخیــال تــومن پرسه می زنم
هردم زشـــوق روی تــوام بــازدیوانــه تر

فرض کن چله و چوری و گلوبندِ تو ام
فرض کن پنجره ام، رُخ به رُخت وا شده ام
یا درِخانه ی عشقم، که تماشا شده ام
فرض کن ساعت و آیینه و گلدانی ومیز
هرچه در دور و برت ،هست مهیا،شده ام
فرض کن چله و چوری و گلوبندِ تو ام
یا که پیراهن و پاپوش ِتو زیبا،شده ام
فرض کن کمره و لپتاپ و کتاب و قلمت
یا که گل های سرمیزتو تنها شده ام
کوچه باغی که از آن قصد گذشتن داری
سنگفرشی که درآن بازنهی پا،شده ام
عشقه پیچان زمستان زده یی بودم و حال
درهوایت هیجانی و شکوفا شده ام
فرض کن پشتِ در ِدفترکار تو کسی
انتظارست، منی گمشده پیدا شده ام

دلبری خواهم که صد چینش به پیشانی بود
قولته و لب گرده و بد فوکس و دندانی بود

بینی اش چون پیچ دروازه باشه کت ومت
دستانش چو بیل و راشبیل زمستانی بود

گردنش هفتاد سانتی و قامتش یک متر فکس
گویمت آخرخلاصه شیشک ثانی بود

گرچه رفتی من نگاهت را به خاطر مـی سپارم
چشم های بی گناهت را به خاطر مـی سـپارم
گرچه می دانم که من هم بی وفا بودم ولیـکن
بعد از این ها درد و آهت را به خاطر می سپارم
کاش امشب هم چو هرشب روی ماهت را ببینم
انعکاس روی ماهـت را به خاطر مـی سـپارم
گرچه رفتی از کنارم دوستـت دارم کجــایی؟
نور روشن در نگاهت را به خاطر مـی سـپارم

با یاد چشم های تو گلپوش می شوم
نامت به لب چو می برم آغوش می شوم
ای آشنا خیال تو تا دست می دهد
از خاطرات باغ فراموش می شوم
هرکو ز عشق زمزمه آهنگ می شود
در رقص می برایم و در جوش می شوم
گل می کند جوانیم از تار تار موی
وقتی صدای پای ترا گوش می شوم

امشب به یاد یارم ، دلداده و نگارم
کو نیست در کنارم ، دل گفته ای نگارم
فارغ ز هر غروری ، گویم ز درد دوری
هجران بلای ما شد ، تا کی کنم صبوری
جانم فدای نامش ، افتاده ام به دامش
با گوش جان نیوشم ، گل واژه و کلامش
هم مذهب است و کیشم،هم مرحمی به ریشم
چون جام جم نماید ، تا اندرون خویشم
با چشم و گوش و دستم،هر دم که زنده هستم
بعد از خدای گیتی ، من مهر او پرستم
مهرش به جان خریدم ، آن دم که او بدیدم
او ناز می نمود و من ناز می کشیدم
گر زخ زمن بپوشد, با من دگر نجوشد
دل را نیارد هرگز, کاندر رهش نکو شد
آخر شدم چو بلبل, کاندر هزار سنبل
رسوای عالمی شد, اندر وفای یک گل
وه بین که آبرویی, در بند تار مویی
آخر کجا توان یافت, رسمی به این نکویی
حافظ غزل سراید, چون یار از در آید
آشو تو هم همان گو, کو از دلت برآید

روز گــــاریست کــــه ساکــن گشـته اى در قلب مــن
بـــا نگـــــاهت کــــرده اى امضــا بــه حکم جلب مــن
عقل و جـــانـــم ســوخت هــر دو در قـمار عشق تــو
زعـفــران بــــاشـــد بـــه جـــایى خاک اندر خشت تــو
در هـمـیـن انــــــدک زمــــــان کـــــــوتــــــه دلبستگِى
از بـــرت یــک بـــوسه بـــــرده از بـــــر مــــن خستگى
تــــو همان سـروى که سایه از سرت سر مست شد
یـــا همان عشقى کـه از تــو زندگى هم مست شد


گـل مـن باش که پـروانه صفت پـر بـزنـم
درپی عطـر تنـت کوی تـو را سـر بـزنـم
قلـب پـر مهــر تـو را کعبـــه ی آمـال کنم
درحَـــریم حَـــرَمَت چــــــرخِ مُـدور بـزنـم
بلبلــی نغمــه ســـرا در قفــس خلــوت تو
شَـوَم و شــور به آوازه ی حَـنجــر بـزنـم
بوسه برلعل لب و طره ی گیسوی تو باز
از سـر شـوق ســراسیمه مـــکرر بـزنـم
شمع مـن بـاش بـه شبهـای سیـاهِ بغضـم
تا سحـر بـال بسوزم به خود اخگر بـزنـم
بگشـایم در صنــدوقچـه ی سینـه ی خود
بهـــر آزادی دل زخمـــه ی خـنجـر بـزنـم
نازنینـا به نگاهــــت شـده ام من حیـران
خوشترآنست کنون، به سیـمِ آخـر بـزنـم





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد