ناصر خسرو


آرامگاه شاعر شیرین زبان ناصر خسرو در قریه یمگان (دره یمگان)، بدخشان

ناصرخسرو حین عودت به بلخ دست بکار دعـوت شـد، اما کار دعوت در اثر انکار فقـها و مخالفت حکومت داران سلجوقی توفیق چندتانی را نصیب نشد. چنانچه در بالا نیز متذکر شدیم که عوام با وی باب مخالفت و خصومت را گشودند خانه اش را به آتش کشیدند و حتی قصد جانش را نمودند . وی ناگزیر در جستجوی محل امنتری برای دعوت برآمد، بلخ را قصد نیشاپور و طبرستان ترک نموده احتمالا درین دیار پیروانی را پیدا کرده و کار دعوت را رونق بخشیده است. ناصرخسرو نیشاپور و طبرستان هم مانند بلخ به انکار و مخالفت ناصبیان مواجه گشت. ناصرخسرو علی رغم همه ای آزار و اذیت نا امید نگشت, کما فی السابق در جستجوی محلی بود که بتواند به کار دعوت در آن با دل آرام و فارغ از هر گونه تعصب ادامه دهـد. وی بیشتر از همه به نیازمند کسی بود که بتواند در مقابل معاندان از وی دفاع کند. این مکان کجا باشـد، و کدام امیر یا وزیر باشد که این مرد سراپا طغیان راکه با قلمش کاخ ستمگران و غاصبان را به لرزه آورده است تسلیم بگیردپناه دادن به ناصر شخصی که سراپا شور و طغیان بود و هر اثرش یک خشت از بنای لرزان بی عدالتی میکند, دشمنی بجان خود پنداشته میشد. عباسیان و سلاجقه همه جا در پی ناصر بودند, مفتیان فتوای قتلش را دادند و سالها پیش خونش را مباح خوانده بودند.

ناصر خسرو فرزند عصری بود که در آن نه امیر حسین خبری بود, و نه امیرنصرسامانی در بخارا بر مسند امارت لمیده بود که میشد به پشت گرمی آنها مانند سجستانی و نسفی با خاطر آسوده کار دعوت را به پیش برد. قاهره هم هزاران فرسخ مسافت داشت, نه پولی در اختیار بود تا بدان دهان فقها را بست. حق با ناصر بود و ناصر در راه حق دلیرانه گام بر میداشت. صدای انسانی ، صدای حقیقت و مظلومیتش از کران تا کران طنین انداخت و آخر در دره های تنگ هندوکش پیچید و در بدخشان بگوش امیر ابوالمعالی علی بن اسد رسید.

این مرد انقلابی و طغیانگر را که در قلمرو خلیفه بغداد با شعار " فاطمیم فاطمی ..." به پیش میرود , سلاطین و خلفا را که مردم سایه خدا و جانشین پیامبر میدانند خوک میخواند و پشیزی ارزش قایل نیست امیر بدخشان تسلیم میگیرد و برایش در مملکت خود جا میدهد. امیر بدخشان این مرد از مرگ نترس کیست که از شمیرخونچکان سلاطین اهریمن سلجوقی و از فتوای خلیفه بغداد نمی هراسد؟

این سوال را باید از خود ناصرخسرو پرسید.

حکیم ناصرخسرو در جامع الحکمتین صفحه 17 از وی چنین نام میبرد:

" امیر بدخشان که معروف است یه عین الدوله ابوالمعالی علی بن اسد الحارث آیده الله بنصره که بیدار دل و هوشیار مغز و روشن خاطر و تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایب رای و قوی حفظ و پاک ذهن و پسندیده خویست . . . آنک دنیا با زخارف خویش روی بدو داشت و درگاه رفیعش بصدر ملکی متصدر بود . . . و بر ملک و میراثی اسلاف خویش مالک بود . . ."

همچنان در صفحه 18 همین اثر اینگونه میخوانیم:

"بزرگی یافتم که با ولایت دنیاوی همی مراحل ولایت دین را بشناسد، و ملک و میراث با آنچ او مر او آنرا به قهر از اعدای اسلاف اشراف خویش بستدست، او را همی از طلب علم ئین و بصایر و حقایق مشغول نتواند کردن."

ناصرخسرو در صفحه 314 کتاب مذکور از وی توام با دعای خیر به نیکی یاد میکند, که با هم میخوانیم.

"خدای تعالی ولایت دینی و دنیاوی او را به سلامت عاجل و سعادت آجل پیونداد و توفیقش بر احیای علم و حکمت و اثبات حق و حقیقت و اعزاز جد و بصیرت بیفزایاد؛ که من به عمر دراز خویش اتدر فراخ زمین خدای سبحانه جز او کسی ندیدم که با اقبال دنیا بوی ، آنکس طلب ذخایر علمی و دفاین دینی و خزاین صدقی کند."

بدیهی است که امیر مذبور خود دارای مذهب اسماعیلی بود و به ناصرخسرو ارادت می ورزید و از وی وتقاضا میکند تا جواب سوالات ابوالهیثم را بگونه ایکه در کیش اسماعیلی معمول بود تاویل نموده و تشریح کند.

امیر علی بن اسد خود شاعر بوده و شعر گفته است که از بد حوادث چیزی از گفته هایش باقی نمانده است ، الی چند بیت که آنهم ناصر خسرو آنها را در جامع الحکمتین آورده است.

فخر دانا بدانش و ادب است

فخر نادان به جامه و سلب است

ادب و دانش از ادیب, اکنون

خوار, ور چند مرد با ادب است.

ناکسان پیشگاه و کامروا

فاضلان دور مانده وین عجب است.

سبب این همه نداند کس

جز همان کو مسبب سبب است.

علی بن اسد همی گوید:

کین جهان سر بسر غم و تعب است.

 

گر بشد از من منال ومال و ولایت

جود و شجاعت نشد , نه فضل و کفایت

شکر خداوند را که مایه بجاست

سود کنم , گر کند خدای عنایت

بدهد روزیم اگر ولایت ندهد

باری دادست زاهدیم هدایت

در صفحه 351 جامع الحکمتین اینگونه آمده است: " شعر شمس الدین الاعالی ابوالمعالی”.

مشو تا توانی سوی بندگان

همی تا خداوند باشد بجای!

که فریادرس نیست اندر جهان

بهر سختی بنده را جز خدای ."

 

پذیرفتن دعوت امیر علی و رفتن ناصرخسرو به بدخشان روی چند علل عمه بوده است. اول اینکه خود امیر علی اسماعیلی و یا دستکم شیعه بوده است و تعداد شیعیان هم در بدخشان زیاد بوده است. دوم بدخشان جدا از قلمرو سلجوقیان بود و آنها به بدخشان دسترسی نداشتند که بتوانند ناصرخسرو را از وی بخواهند. سوم بدخشان نهایت دشوارگذر است, بنا هم ناصرخسرو و هم شخص امیر مطمئن بودند سلجوقیان یک شخص به بدخشان لشکرکشی نمیکنند, اگر نهایتا به چنین اقدامی دست بزنند تا سالها نتوانند آنرا مسخر سازند. بدین اساس گزندی از سلاجقه متوجه آنها نخواهد بود. بدخشان مصونترین منطقه ای بود که ناصرزخسرو زیر حمایت امیر علی امور دعوت را بدون دغدغه ناصبیان به پیش میبرد.

ای حجت خراسان! در یمگان

گرچه به بند سخت گرفتاری،

چون دیو بر تو دست نمی یابد

باید که شکر ایزد بگذاری!

از گفته های ناصرخسرو در دیوان اشعار بر می اید که پیش از ورودش به بدخشان, شیعیات درین دیار مسکون بوده اند :

از بهـر دین ز خانه براندند مر مرا

تا با رسول حق به هجرت سوا شدم

شکر آن خدای را که به یمگان ز فضل او

بر جان و مال شیعت ، فرمانروا شدم

ق 136 صف 384

ناصـرخسـرو بنا به دعـوت این مرد خــردمنـد ( امیرعـلی بن اسـد ) به بدخشـان میرود و در درة یـمـگـان اقامتگاه دایمی خویش تن به تقدیر داده سـاکن میشود. امیر اسد دریچة فروغ بخشی را بروی ناصـر میگشاید ، امکان پیشرفت دعوت را بوی نوید میدهد. معاندان و بخضوض سلجوقیان و ملاهای متعصب بیچاره و درمانده امید دسترسی به ناصر را از دست میدهند. ناصر دو باره پا به عرصة حیات مینهد و فراغ البال به تصنیف کتب و نوشتن اشعار حکیمانة خود زیر چتـر حمیات امیر اسـد ادامه میدهد.

درینجا سوال پیش می آید که در کدام سال ناصرخسرو به بدخشان رفته است؟

پاسخ به این پرسش و پرسشـهـای دیگر راجع به بودن ناصـرخسـرو در بدخشـان باید به آثار به خصوص به دیوان اشعـار شخص حضرت حکیم مراجـعـه کـرد. حکیم دستکـم تمام کتابهـای خویش را در یمگان نوشته است. در دیوان وی شعـری است که دلالت بر بودن پانزده سال اول وی در یمگان را میکنـد.

پانزده سـال بـر آمـد که به یـمـگـانـم

چـون و از بهـر؟ چـه زیرا که بـزنـدانـم !

 

شعـر فوق هنگامی سروده شـده است که حضرت حکیـم پانزده سال را در بدخشان پشت سر گـذاشتـه است، ولی دربیت بالا گفتـه نشـده است که وی کدام سال به یمگان آمده است. از سوی دیگر معلوم نیست که خود این قصیده کدام سال سـروده شـده است. در « روشنایی نامـه » قصیدة دیگری است که سال کتابت آنرا میرساند، یعنی کتابت روشنایی نامه در سال 460 هـ. بوده است.

به سال چـار صـد و ســه بیـسـت بر سـر

که هـجـرت کـرد آن روح مـطـهــر

 

در جای دیگر همین کتاب تحت عنوان « آفریده شـدن افلاک و ستارگان » چنین آمده است :

 

ز حجـت این سخـنهـا گـوش میـدار !

که در یـمـگـان نشسـتـه پادشـه وار

 

از گفته های بالا نتیجـه میگیریم گـه تاریخ کتابت روشـنایی نامـه سال 460 هـجـری بوده و درین سال حضـرت حـجـت در یمـگان بوده اند. پس کدام سال به یمگان رفته باز هـم منحیث یک معـمـا برای ما بی جـواب میماند. برای اینکه حـل این معـما را پیدا کـرد از یرخی از محقـقـین و دانشمندان که درین عـرصه پژوهشـهـا کرده اند و ید طولایی دارند استـمداد جسـت. حضرت حجت در دیوان اشعار گهـگاه اشارات گنگی راجع به بودن خود در یمـگان نموده است, ولی هیچ یک از آنهـا نمیتوانند که پاسخ درست این پرسش را بدهنـد. همچنان در دیوان اشعـار قصیـده دیگری است که از فتـح « مکـه » بدست فاطمیان حکایت میکنـد.

 

چون بشنـوی که مـکه گرفتـست فاطمـی

بر دلت دل ببارد و بر تنت تاب و تب

ارجـو که زود سخت به فوجی سپید پوش

کینه کشـد خدای ز فوجی سیـه سلـب

و آن افتاب آل پیامبر کنـد به تیغ

خون پدر ز گرسنـه عباسیان طلب

ای حجت خـراسان، از ننگ این گروه

دین را به شـعـر مرتبت آور ندب ندب

وز مغـرب آفتـاب چـو سر زد مترس اگـربیرون کنی تو نیز به یمـگان سر از سـرب

..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد